شماره ٤٠٦: سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمي گنجد

سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمي گنجد
که مي پرزور چون افتاد در مينا نمي گنجد
به بيرنگي قناعت کن اگر با عشق يکرنگي
که هر جا عشق آمد رنگ در سيما نمي گنجد
نمي دانم چه خواهد بود احوال گرانجانان
که تنهايي در آن وحدت سرا تنها نمي گنجد
مرا کرد از وطن آواره آخر جوهر ذاتي
که گوهر چون يتيم افتاد در دريا نمي گنجد
دليلي بر شکوه عشق ازين افزون نمي باشد
که مجنون با کمال ضعف در صحرا نمي گنجد
برون تا رفتم از خود تنگ شد روي زمين بر من
که از خود هر که بيرون رفت در دنيا نمي گنجد
اگر بيعانه خواهد زلف او عقل و دل و دين را
بده صائب که چند و چون درين سودا نمي گنجد